مثلت همچو مرد در کشتی است


زان ترا فعل سال و مه زشتی است

آنکه در کشتی است و در دریا


نظرش کژ بود چو نابینا

ظن چنان آیدش بخیره چنان


ساکن اویست و ساحلست روان

می نداند که اوست در رفتن


ساحل آسوده است از آشفتن

مرد دنیاپرست از این سانست


همچو کودک ضعیف و نادانست

تو به گفتار غره ای شب و روز


لیک معلوم تو نگشت هنوز

بیش مشنو ز نیک و بد گفتار


آنچه بشنیده ای به کار درآر

ای ندیده ز زحمت خور تو


روح عیسی به خواب جز خر تو

عز علمست نخوت و بودیت


کبر و عجبست خشم و خشنودیت